مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

داري ديوونه ام ميكني

پسرم داري ديوونه ام ميكني ديشب ماكاروني درست كردم و برديم بالا اما لب نزدي و آخر شب دوباره اوردم اما نخوردي امروز صبح هم صبحانه به زور دو تا قاشق شير بيسكوييت با بادوم و پسته خوردي و ناهار هم نخوردي كلي دعوات كردم اما گريه كردي و نخوردي گفتم حالا كه نميخوري برو تو اتاق بشين تا قيافهء مردنيت رو نبينم و تو هم رفتي و نيم ساعت بعد اومدي و يه كمي گريه كردي آخه خواستم بهت غذا بدم با ديدن گريه هات عصبي شدم و گفتم برو تو اتاقت برو تو تختت بخواب و تو هم رفتي 5 دقيقه بعد اومدم يواشكي نگات كنم كه ديدم خوابيدي واسه اينكه غذا نخوري رفتي و خودت خوابيدي اونقد عصبي شدم كه چشمم تيك گرفته و داره عذابم ميده آخه مامان جون اين چه كاريه پسرم!!! چر...
31 فروردين 1392

عكس

اينجا با مامانيت و باباييت و عمه هات رفتيم پارك ارم(شنبه 10 فروردين 92) ماني و امير مهدي عكساي شمال خيلي كمه چون تو حسابي شيطونيكردي و وقت نشد عكس بگيريم ماني لب دريا محمود آباد تو راه برگشتن جاده چالوس رفتيم دل و جگر بخوريم كه تو چون ظهر نخوابيدي اين شكلي شدي(8 فروردين 92) پايين دانشگاه هنر (9 فروردين 92) رفتيم ماهياي عيدمون رو انداختيم تو حوض ميدون اسبي ببين چه كار ميكني!!!!!! ماني سر بالكن خونهء مامانيم اونم پا برهنه(درو باز كردي و فرار كردي) تار بودن عكس به علت لك شدن لنز دوربين توسط ماني "پسر لازم دونستم كه بهت بگم كلاهي كه تو اكثر عكسا سرت هست همون كلاه معروفه كه تا سر ن...
30 فروردين 1392

...

مانی جون مامان ٥ شنبه مامانیت اینا رفتم البته ما که واسه بدرقه نرفتیم فرودگاه آخه ٥ صبح رفتن و بابات بردشون ظهر هم رفتیم خونهء‌مامانیم و سه چرخهء‌تو رو هم بردیم و تا شب تو بالکن بازی کردی و آتوسا و مهبد هم دوچرخه هاشون رو آوردن و سه تایی پدر منو در آوردین هیچ چی هم نخوردی شب بابات اومد دنبالمون و اومدیم خونه شام برات سیب زمینی سرخ کردم و مرغ با آبغوره و تو هم همشو ریختی رو فرش و بدون شام خوابیدی امروز رفتیم بالا و با عمه هات آش پشت پا درست کردیم و تو امیر مهدی هم کلی بازی کردین باید اعتراف کنم وقتی بدون بابات میریم بالا من راحت ترم چون بابات هی میگه مانی کجا رفت برو ببین و من هی باید پاشم حسابی خسته میشم ناهار هم نخور...
30 فروردين 1392

اين هفته مون

پسر كوچولوي مامان اين هفته هم شادي داشتيم هم غصه يكشنبه رفتيم خونهء خالهء بابات البته واسه عيد ديدني اما آش نذري هم داشت تو هم خوردي عصر اومديم خونه و تو خوابيدي اما...... از اونجايي كه خيلي وقته تو خونه پوشك نميشي منم ميدونم جيش نميكني و واسه خواب عصرت پوشكت نميكنم از خواب كه بيدار شدي از تخت اومدي پايين و وايستادي پيش پشتي چشمات قرمز و لپات گل انداخته بود از دور براندازت كردم و حس كردم شلوارت خيسه دويدم سمتت و گفتم نه مامان وايستا ببرمت دستشويي اولين كاري كه كردم دست كشيدم به فرش كه ببينم كجاش خيسه كه برگردونم تا بشورم اما خيس نبود و خوشحال شدم و بردمت تا شلوارت رو عوض كنم كه ديدم بلوزتم خيسه منفجر شدم داد زدم كه ماني...
28 فروردين 1392

آخ جون

گل پسرم مامان خيلي خوشحاله ديروز دايي كوروش اينا رفتن خوزستان مامانيم زنگ زده بود كه برن هم يه دوري بزنن و هم مامانيمو بيارن با اينكه الان هم مامانيم هم سه تا دايي هام اونجان اما خوشحالم اول واسه اينكه پيش همن و جمعشو جمعه و بعد چون قراره مامانيم بياد آخ جون راستي هفتهء آينده مامانيت و باباييت و عمه آمنه ات اينا ميرن مكه الانم همش دنبال كاراي سفرشون هستن و ما هم هر روز غروب ميريم بالا و اينم آخ جون(از قول تو)   ...
23 فروردين 1392

سخت و شيرين

پسر كوچولوي مامان نميدونم چرا اينقد تنبل شدم و اصلا هم دلم نميخواد به مغزم فشار بيارم و روزانه هاتو بنويسم؟!!!!! اين روزا خيلي اذيتم ميكني غذا نميخوري و اين باعث ناراحتيم ميشه تمام روز درگير غذا پختن و التماس كردن و داد زدن و عصباني شدن هستم هر چي درست ميكنم نميخوري حتي يه بار سوسيس درست كردم و راضي شدم كه بخوري اما تو مثه گربه فقط ليسش زدي و نخوردي يه شب بابات رفت آي تك واست پيتزا 4 تا پيتزا گرفت(كه زياد قارچ بخوري) چون تو فقط قارچاي اونو دوست داري اما واسه اونم ناز كردي نه هله هوله ميخوري نه غذا گاهي دلم ميخواد سرمو بكوبم تو ديوار بس كه حرصم ميدي خيلي هم شيطوني ميكني از سر و كول من و بابات بالا ميري اونقد بعضي كارات شير...
22 فروردين 1392

سيزده بدر و سفر

پسر كوچولوي مامان تعطيلات نوروز هم تموم شد به همين زودي 12 فروردين ساعت 17:30 بابات از بيرون اومد و به من گفت جمع و جور كن راه بيوفتيم با تعجب نگاش كردم و گفتم كجا؟ خنديد و گفت شمال هر چي من گفتم نه نميشه فردا سيزده است شلوغه،آمادگي نداريم باباتم گفت نه ميريم تو خواب بودي و منم كم كم وسايلمون رو جمع كردم واي بيدار كه شدي اونقد شيطوني كردي كه داشتي ديوونه ام ميكردي هر چي من بر ميداشتم ميذاشتم تو سبد  و ساك تو در ميوردي بلاخره راه افتاديم ساعت 19:30 بود كه مامانيت هم اومد پشت سرمون آب ريخت رفتيم اول جاده چالوس كه آقاي پليس گفت جاده بسته است و ساعت 5 صبح باز ميشه باباتم گفت از جاده هراز بريم تو اصلا 5 دقيقه هم نخواب...
16 فروردين 1392

روزای اول سال

پسر کوچولوی مامان سال 1392 هم اومد مبارکت باشه پسرم صد سال به این سالا اینهمه بدو بدو استرس و نگرانی همش بی خودی بود نمیدونم چرا واسه همه چی حرص میخوردم حتی واسه پوک بودن سیر هفت سینم و باباتو مجبور کردم بره بخره خدا رو شکر راضی شدم دو ساعت مونده بود به سال تحویل که از بیرون رسیدیم خونه اما مثه برق و باد زمان میگذشت ناهارت رو دادم و بدو بدو دنبال کارام بودم لحظه سال تحویل دور هفت سین نشستیم و دعا کردیم برای همه اول کسایی که بیمارن . سلامتیشون رو از خدا خواستم و بعد هم یکی یکی بقیه رو یادم رفت واسه خودم چیزی بخوام سلامتی عزیزانم برام از همه چی مهمتره که اونم خواستم بعد از روبوسی بابات بهمون عیدی داد و یه کوچولو شیرین...
4 فروردين 1392
1